۱۳۹۱ تیر ۱۹, دوشنبه

نظریه های کلاسیک پیرامون جهانی شدن(4): کارل مارکس


بخش چهارم 
نظام سرمایه داری، آگاهی طبقاتی
مارکس (1818 ـ 1883) از بزرگترین متفکران هزاره دوم است که سهم عمده ای در تفکر جامعه شناختی داشت. تفکرات عصر روشنگری و فرهنگ فرانسوی و عقل گرایی حاکم بر آن در جوانی بر او تأثیر گذاردند. به علاوه ایدیالیسم آلمانی و تفکرات هگل
در همان سالها نیز تأثیر عمیقی بر او گذارند. هدف کلی مارکس ارزیابی فلسفه سیاسی هگل و نقد نهادهای سیاسی موجود و به طور کلی بحث درباره رابطه سیاست و اقتصاد بود. او با فلسفه هگل به طور دیالکتیکی برخورد کرد و مبهم گویی هگل درباره روان و خوش بینی او به دولت را مثابه یک نهاد انکار کرد. او ایده منطق حاکم برتغییرات تاریخی را حفظ کرد و با کنار گذاشتن تصورات معنوی هگل برجنبه های مادی و سیاسی تاریخ بشریت تأکید کرد. به اعتقاد او در طول تاریخ فهم انسان از طبیعت و جامعه رشد می کند و شیوه های تولید پیچیده تر می شوند و با این رشد، انسان به آگاهی و توانایی خلق جامعه به مثابه وظیفه ای دست جمعی دست می یابد. جامعه محصولی اجتماعی است که می توان به آن شکل داد و لذا این امکان وجود دارد که جامعه ای ساخته شود که در آن تمامی انسانها قادر باشند استعدادهای فردی و اجتماعی شان را شکوفا کرده و قابلیتهای بالقوه را به فعل برسانند و آزادی و همبستگی را تجربه کنند. (Delaney, 2003)
1.نظام سرمایه داری
مارکس به انتقاد شدید از بهره کشی از کارگران و مصائب طبقه کارگر در نظام سرمایه داری پرداخت . او معتقد بود سرمایه داری از آنجا که ظرفیت خوراک و سرپناه اضافی را افزایش می دهد و پیشرفت تکنولوژی از آنجا که بسیاری از مردم را از انجام کارهای دشوارمی رهاند، امری ضروری است، اما در مقابل جامعه سرمایه داری امکان شکوفایی قابلیتهای بالقوه افراد را فراهم نمی کند و ظالمانه و شرارت بار است. از دیدگاه او تمام تاریخ مدون تا آن روز، جز تاریخ نبرد طبقاتی و توالی حاکمیت و پیروزی طبقه اجتماعی خاصی بر طبقات اجتماعی دیگر نبوده است. از دیدگاه او طبقه کارگر و مبارزاتش ناشی از فشاری است که طبقه حاکم به منظور سرکوب و بهره کشی پرولتاریا وارد می آورد و این امر تا آنجا ادامه خواهد یافت که شالوده تضاد و استیلای طبقاتی، یعنی مالکیت خصوصی و تولید هرج و مرج طلبانه اجتماعی ، ازمیان برداشته شود. در نهایت کمونیسم شرایطی فراهم می آورد که قابلیت های بالقوه تمام افراد به فعلیت رسیده و جامعه ای فارغ از ستیز طبقاتی که در آن شرط شکوفایی آزادانه همگان، شکوفایی آزادانه تک تک افراد است شکل یابد.(Acton,2000)


به اعتقاد مارکس جوامع پیشا سرمایه داری ماهیتی به شدت سرکوبگرانه داشتند و نظام سرمایه داری ذاتاً نظامی مایل به تعمیق درونی و گسترش بیرونی است و پس از شکل گیری گسترش خود را آغاز می کند و اگر چه با فراز و نشیبهایی همراه است ولیکن دیر یا زود موانع و مرزهای طبیعی و سیاسی و فرهنگی را در می نوردد. لذا جهانشمول شدن نظام سرمایه داری در آینده امری محتوم است. (Sweezy, 1997:1) گسترش نظام سرمایه داری در واقع در منطق انباشت نهفته است. در این نظام حفظ ارزش و اعتبار سرمایه مستلزم انباشت و تراکم بی وقفه است. سرمایه همواره به کار گرفته می شود تا بتواند ارزش خود را حفظ نماید و باز تولید سرمایه همواره نیازمند بازارهای جدید برای سرمایه گذاری و فروش کالاهای تولید شده است. براین اساس خواه ناخواه سرمایه از مرزهای ملی فراتر می رود و نهادهای مناسب برای رشد و گسترش خود را درسرزمینهای جدید مستقر می کند. چنین تلاش و تکاپو برای انباشت هر چه بیشتر سرمایه، به تولید و مصرف ویژگی جهانی می دهد. بنابراین می توان گفت هم اقتصاد جهانی می شود و هم فرهنگ.(Lowy, 1998:17)
 مارکس رابطه ای میان تولید سرمایه دارانه و فرهنگ مصرفی جهانی برقرار می کند، که هنوز هم تا حدودی معتبر است. امروزه بسیاری ریشه های فرایند جهانی شدن را در ساختار اقتصادی نظام سرمایه داری و مدرنیته جستجو می کند. به اعتقاد مارکس براساس فرهنگ مصرفی، روز "بت انگاری کالا" شکل می گیرد و ارزش مبادله کالاها بر مبنای ارزش مصرف شان تعیین می شود. این فرایند طبیعی و ناشی از تکوین تاریخی سرمایه داری است.
به اعتقاد برخی مارکس بسیاری از تغییراتی را که بعدها در نظام سرمایه داری رخ داد پیش بینی نکرد. او صرفاً نخستین مراحل سرمایه داری را شاهد بود. طبیعی است وقتی جامعه ای روند صنعتی شدن را پیش می گیرد کارگران به اشکال مختلف استثمار شوند، ولی در ادامه فرایند سرمایه داری درهر جامعه ای، تغییراتی که در نظام سرمایه داری رخ می دهد، ثمرات بالقوه آن را بالفعل می کند. به عنوان مثال دولت ها می توانند قوانینی برای ممانعت از استثمار کارگران وضع کنند. کارگران با تشکیل اتحادیه های کارگری خواهان امکانات بیشتر شوند و تخصص سهام موسسات بنگاهها به کارگران کمک می کند تا احساس بیگانگی در آنها کاهش یابد. با پخش شدن سرمایه و کار در درون و بیرون از بخش صنعتی جوامع سرمایه داری مدرن، طبقه متوسط به عنوان قشر اجتماعی جدیدی شکل می یابد و تحرک اجتماعی در جوامع فزونی می یابد. امروزه شک گرایان و نئومارکسیستها از تحلیل های مارکس درخصوص تفاوت ارزش مصرف و ارزش مبادله،  در نقد فرایند جهانی شدن بسیار استفاده می کنند و نظم نوین مبتنی بر سرمایه داری جهانی مخالفان بسیاری دارد. شاید بتوان عنوان داشت چنین نگرشهایی نیز امروزه صرفاً مراحل نخستین جهانی شدن را در نظر قرار داده و کمی زود به مخالفت با آن پرداخته اند.(Delaney, 2003)
2.جامعه بی طبقه / جهان وطن
مارکس از دیدگاه دیگر نیز به فرایند جهانی شدن و شکل گیری یک جامعه جهان وطن در قالب کمونیسم، که آزادی های فردی را برای تمامی اقشار جامعه به همراه آورد توجه داشته است. به اعتقاد مارکس و انگلس، طبقه سرمایه دار با وقوع انقلاب جهانی طبقه کارگر سرنگون می شود و از بین می رود وعاقبت جامعه ای بی طبقه برقرار خواهد شد. اینان معتقد بودند تحقق کمونیسم جهان بهتری را به ارمغان خواهد آورد که با قدرت یافتن پرولتاریا و کنترل جمعی مالکیت، نابرابری طبقاتی خاتمه خواهد یافت. حتی در کمونیسم مارکسیستی وجود دولت نیز امری غیر ضروری تلقی می شد.(Pampel, 2000) اگر چه امروزه تصور مارکس از کمونیسم به مثابه نیروی هدایت کننده به سوی جامعه ای کامل، در نظر بسیاری اتوپیایی و حتی کوته بنیانه است ولیکن به نظر می رسد فرایند جهانی شدن عملاً آرمان او را در رسیدن به جامعه ای جهان وطن- در مراحل ابتدایی خود- البته از درون خواستگاههایی متفاوت با آنچه مارکس می پنداشت در حال محقق کردن است.
3. آگاهی طبقاتی
مارکس همواره به اهمیت آگاهی طبقاتی تأکید داشت. او تفاوت انسان با حیوان را در برخورداری انسان از آگاهی و نیز توانائیش در پیوند زدن این آگاهی به فعالیت هایش می دانست. آگاهی طبقاتی، درک هویتی مشترک دراعضای یک طبقه اجتماعی است ومی توان آنرا با جایگاه نسبی هر فرد به ابزار تولید و دسترسی اش به منابع کمیاب نشان داد. آگاهی طبقاتی نه در سطوح فردی، بلکه به مثابه یک کل و در سطح طبقه نمود می یابد که مفهومی پویاست و در چارچوب تغییر و تحولات اجتماعی معنا می یابد. در کنار این امر، مارکس از آگاهی دروغین به مثابه عدم توانایی افراد در رسیدن به درکی روشن از منافع واقعی شان اشاره می کند و آگاهی را عامل مهم در انقلاب پرولتاریا بر می شمارد (Delaney, 2003). امروزه عنصر آگاهی از مهم ترین عوامل در تعریف و تبیین فرایند جهانی شدن قلمداد می شود. رابرتسون (Robertson) آن را وجه متمایز جامعه جهانی کنونی قلمداد می کند. تکنولوژیهای ارتباطی نوین دستیابی به آگاهی و شناخت در دورترین نقاط کره خاکی را فراهم آورده اند، به گونه ای که فرد از فرایند فشردگی فزاینده فضا و زمان آگاهی کامل دارد. آگاهی دروغین مورد اشاره مارکس نیز امروزه به گونه های متفاوت توسط رسانه های ارتباط جمعی و بیشتر  در کشورهایی که زمینه های مدرن شدن در آنها هنوز به طور کامل محقق نشده است به چشم می خورد.
 به طور کلی تأکید مارکس برعنصر آگاهی به عنوان عامل تأثیر گذار در برچیده شدن نظام طبقاتی و شکل گیری جامعه ای همبسته و یکنواخت امری است که امروزه به گونه ای متفاوت و در قالب فرایند جهانی شدن محقق شده است.
4. دین
مارکس دین را مصداقی از آگاهی دروغین می دانست و آنرا آفریده انتزاعی ای می دانست که در طول زمان شیئیت یافته است. او دین را در کنار مسائل اقتصادی از جدی ترین موانع بالفعل کردن قابلیت های بالقوه انسان به شمار می آورد. او در این زمینه با "فویرباخ" فیلسوف ماتریالیست که عنوان کرده بود " انسان دین را می سازد، دین انسان را نمی سازد" هم عقیده بود. از نظر مارکس صاحبان قدرت، توده مردم ضعیف الذهن را تشویق می کنند تا اعتقاد به زندگی پس از مرگ را بپذیرند. چرا که حمایت از وضعیت موجود آن ها را در رأس قدرت نگاه خواهد داشت. او در واقع تا آنجا پیش رفت که اظهار کرد " دین افیون توده هاست". (Mc Lellen, 1987)
او دین را عامل غفلت بشر از جوهر خود می دانست که زمینه ساز سلطه پذیری افراد می گردد. او دستیابی به صلح را بین پیروان ادیان اصلی ناممکن دانست و رها کردن  دین را شرط دست یابی به آزادی معرفی می کرد.
امروزه جنگ ها و تعارضات دینی و بنیادگرایی دینی در بسیاری از جوامع توسعه یافته و در حال توسعه به عنوان عوامل مخالف و برضد فرایندهای همگرایی جهانی عمل می کنند. مارکس می خواست نشان دهد که  اگر نوع بشر امیدی به تشریک مساعی بادوامی دارد، باید به کلی از قید دین رها شود. امروزه در بسیاری از کشورها که سکولاریسم پذیرفته شده و یا دین در مربته نخست اهمیت در مسائل اجتماعی، سیاسی و اقتصادی قرار ندارد، فرایندهایی همگرایی به گونه ای سریعتر و ملوس تر صورت پذیرفته است. اگرچه دیدگاه پلورالیستی که از مهم ترین وجه مشخصه های جهانی شدن است بر هیچ نوع نادیده انگاری تأکید نمی ورزد، عملاً این امر زمانی محقق می شود که ذات انگاری دینی و مذهبی و فرهنگی جای خود را به نسبی گرایی بدهد. اعتقاد مارکس در خصوص دین زدایی به عنوا ن مقوله ای برای دستیابی به یک جامعه بی طبقه و همسان تا حدودی در فرایند جهانی شدن نمود یافته است.
5. از خود بیگانگی
به اعتقاد مارکس مفهوم بیگانگی حالتی است که در آن بشر مقهور نیروهایی می شود که خود خلق کرده است. این نیروها به مثابه قدرت های بیگانه در برابر او قد علم می کنند. (Cooper, 1991) به اعتقاد مارکس جامعه سرمایه داری به دلیل ماهیت ساختاری اش در قلمرو کار، اشکالی از بیگانگی را در کارگران شکل می دهد و بشر را از بالفعل کردن تمام قابلیت های بالقوه خود و جامعه را از اعضایش بیگانه می سازد و پیوند غریزی میان انسان ها با یکدیگر گسسته می شود. رشد سرمایه داری اگر چه با برخی از پیش بینی های مارکس همسو نشد، اما روند بیگانگی افراد در جوامع امروزی تشدید شده است. امروزه بشر از شکلهایی از بیگانگی رنج می برد و برای رفع آن، مشغولیت هایی در پیش گرفته است تا به نوعی هویت کسب کند و یک حس اجتماعی را در خود بپروراند. (Delaney, 2003) به واقع بشر به اجتماع نیاز دارد و از راههای گوناگون در پی ارضای این نیاز است. اگر چه به اعتقاد بسیاری فرایند جهانی شدن در گسترش این بیگانگی و شدت و عمق آن موثر بوده است، اما در مقابل امکاناتی جدید را نیز مهیا کرده است تا افراد از طریق آن از احساس بیگانگی بکاهند. گسترش شبکه های مجازی و اینترنت از نمونه این امکانات است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر