۱۳۹۱ تیر ۱۱, یکشنبه

کتاب از کشتارگاه 
سعید سلطانپور


دانلود این کتاب


بهار 51 -تابستان 56





سعید سلطانپور، دبیر دبیرستانهای تهران (٥٣-٣٩)، شاعر و کارگردان تئاتر است. «صدای میرا»، «از کشتارگاه «(شعر)، «حسنک»، «ایستگاه» (نمایشنامه)، «نوعی از هنر، نوعی از اندیشه» (نقد اجتماعی تئاتر)، «ریشه‌های تئاتر و نگاهی به نمایش در ایران» (نقد و بررسی ) و نقد‌هائی پراکنده درباره‌ی نمایش، سروده‌ها و نوشته‌های اوست. تمام این آثار در آستانه‌ی انتشار و یا زمانی بعد، پشت دیوار آهنین سانسور- ساواک می‌ماند.

با گذراندن دوره‌ی هنرکده‌ی آناهیتا، از سال ٣۹ تا ٤٤ بازیگر نمایش‌های تئاتر آناهیتاست. سال ٤٤ با مهین اسکوئی، کارگردان نمایشنامه‌ی «سه خواهر» اثر چخوف، در کارگردانی همکاری می‌کند. از سال ٤٤ تا ٤٨ در دانشکده‌ی تئاتر هنرهای زیبای دانشگاه تهران دوره‌ی تئاتر را می‌گذراند. در سال‌های دانشجوئی نمایشنامه‌های «مرگ در برابر» اثر وسلین هنچف و»ایستگاه» نوشته‌ی خود را کارگردانی می‌کند که تنها یکباراز تلویزیون پخش و برای همیشه به آرشیو سانسور سپرده می‌شود.سال٤٧- «انجمن تئاتر ایران» را با همکاری ناصر رحمانی نژاد بنیاد می‌نهد و نمایشنامه‌های «دشمن مردم» اثر ایبسن، «آموزگاران» اثر محسن یلفانی، «چهره‌های سیمون ماشار» اثر برشت را به صحنه می‌برد و «خورده بورژواها» گورکی را با کارگردانی توأمان خود و رحمانی نژاد.  اجرای تمام این نمایشنامه‌ها یا به بازداشت کارگردان، نویسنده و هنرپیشه‌ها می‌انجامد و یا با قرق و بستن سالن نمایش روبرو می‌شود.سال ٤٨- ساواک سالن نمایش «دشمن مردم» را پس از یازده شب اجرا با همکاری شعبه خود در دانشگاه (سرپرستی امور دانشجوئی) قرق می‌کند ومی‌بندد.سال ٤٩- ساواک به پشت صحنه‌ی «آموزگاران» هجوم می‌برد و نویسنده و کارگردان را میان اعتراض جمعیت تماشاگر، دستبند می‌زند و می‌برد و به زندان می‌افکند. کارگردان و نویسنده، صلاحیت بیدادگاه نظامی شاه را نفی می‌کنند.سال ٥١- یک ماه به اجرای نمایش «چهره‌های سیمون ماشار» به جرم انتشار گسترده‌ی کتاب «نوعی از هنر، نوعی از اندیشه» بازداشت می‌شود. چهل روز در کمیته، در سلولی مقابل اتاق شکنجه و سلولهای قزل قلعه بسر می‌برد. شکنجه می‌بیند و از باز داشتگاه بیرون می‌آید و پس از یک ماه «چهره‌های سیمون ماشار» را به صحنه می‌برد. ساواک سالن  نمایش را پس از سه شب قرق می‌کند. از هراس هجوم مردم به سالن و احتمال اعتراض دانشجوئی پس می‌نشیند‌، نمایش ١٥ شب دیگر اجرا می‌شود. شبهای اجرا، مبارزه‌ای آشکار و پرشور در برابر رژیم خونخوار پهلوی است. ساواک با همکاری دانشگاه سالن را می‌بندد.سال٥٣- به جرم سرودن اشعار «آوازهای بند» دستگیر می‌شود.در سلول‌های کمیته دهها بار شکنجه می‌شود. هفت ماه شکنجه‌های اقراری و انتقامی و جیره‌ای. بیست و یک روز نیمه جان روی تخت بیمارستان شهربانی- ساواک می‌افتد و با پای جراحی نشده به کمیته بازگردانده می‌شود و شکنجه می‌بیند. دوره‌ی زندان در قصر و اوین می‌گذرد. اشعار «آوازهای بند » و «از کشتارگاه» حاصل ایام بازداشت و سالهای زندان است.
غزل زمانه


نغمه در نغمۀ خون غلغه زد، تندر شد
شد زمین رنگ دگر، رنگ زمان دیگرشد
چشم هر اختر پوینده که در خون می‌گشت
برق خشمی زد و بر گردۀ شب خنجر شد:
- شب خودکامه که در بزم گزندش، گل خون
زیر رگبار جنون جوش زد و پرپر شد
بوسه بر زخم پدر زد لب خونین پسر
آتش سینۀ گل، داغ دل مادر شد -
روی شبگیرگران، ماشۀ خورشید چکید
کوهی از آتش خون موج زد و سنگر شد
آنکه چون غنچه ورق در ورق خون می‌بست
شعله زد در شفق خون، شرف خاور شد
آن دلاور که قفس با گل خون می‌آراست
لبش آتشزنه آمد، سخنش آذر شد
آتش سینۀ سوزان نو آراستگان
تاول تجربه آورد، تب باور شد
وه که آن دلبر دلباخته، آن فتنۀ سرخ
رهروان را ره شبگیر زد و رهبر شد
شاخۀ عشق که در باغ زمستان می‌سوخت
آتش قهقه در گل  زد و بارآور شد
عاقبت آتش هنگامه به میدان افکند
آن‌همه خرمن خون‌شعله که خاکستر شد
در هوای  درهم شبگیر

چیست این سلول
چیست این دیوارهای پست بی روزن
جز برای یک دو روزی بیش
پایداری‌های لرزان در مسیر سیل
سیل بنیان کن
خنده‌ام می‌گیرد از تزویر نامردان
گریه‌ام خاموش وار اما، به گلزاران جای جاری‌ست:
گرچه دیهیم شب آلوده‌ست با خون رفیقانم
و به خون تازۀ من نیز
جنده – دیو مردم آزاری
قحبۀ پیر تبه کاری
در کمیته، قلعۀ کشتار
همچنان سرگرم خونخواری‌ست
لیک می‌دانم
و چو توفان‌های سهم انگیز می‌خوانم:
ای به باغ خون نشسته
دست‌ها
پاها
آی…ی ای چشمان خون پالا
در هوای درهم شبگیر
پشت سنگرهای سرخ سازمان عشق
پشت ابر شعله و باروت
با صداهائی  که می‌خواند خروس خشم روی با مهای خانۀ مردم
پشت این شب
این شب فرتوت
صبح مردم
صبح بیداری‌ست
غزل بند

تا که در بند یکی بندم هست
با تو ای سوخته پیوندم هست
نبرم راز، مگر با خورشید
تا بخون ریشۀ سوگندم هست
خنجر خاری در خون دهان
گر ز گلزار بپرسندم هست
گر بنرمی  گذرند آتشوار
جادوی آبی ترفندم هست
داغ سرسختی اندیشۀ سرخ
زخم خونین خطرمندم هست
بند، گلخانۀ خون خواهد شد
تا دل سرخ غزلبندم هست
گل خون می‌شکنم، می‌روم آ…ی
باغ را گل گل، مانندم هست
تو بر آنی که مرا پشتی نیست
من برآنم که دماوندم هست
پنجه گر رویدم از سنگر عشق
گل نارنج تشاکندم هست
شفقی ریخته در سرب و سرود
روی دلتای فرآیندم هست
دل اکنونم اگر خفته بخون
دل فردائی خرسندم هست
ای کبوتر مرو از شانۀ من
تا به لب شاخۀ لبخندم هست
در زمستانم اگر، خون بهار
با چه گل‌ها که در آوندم هست
سحر، در بند


پشت دیوار شبالودۀ بند
از سر شانۀ کوه
روی خاکستر شبگیر، گلی می‌روید
برسر دره و دشت
سحر روشن ره می‌پوید
بال در بال سحر بسته، کبوتر آرام
روی با روی کهن می‌چرخد
می‌نشیند بربام
در دلم  باز شکفته گل ابریشم شعر
آتش رنگ فرو ریخته روی لب من
آنسوی پنجره، دستان سحر
از لب بام فرو ریخته ابریشم نور
پرت کرده گل تابانی از پنجره بر دیوار تیرۀ بند
می‌رسد بانگ خروس
می‌زند آبی بر آتش تند تب من
خواب خونین خطرمند گذشت
بسر آمد شب من
آفتاب آمده است
و همانطور که روی دیوار
روی خون دل من
رنگ شادی زده است
پر شده خانۀ بند از گل شعر
شاخۀ شعر فرو ریخته در هر سلول
از لب پنجره‌ها
بس که می‌گردم  در گوشۀ بند
بس که می‌خوانم از هر گلِ جا
آ…ی در من رودی می‌خواند
شاخه آویخته از پنجره‌ام بید بنی
برگ می‌لرزاند
روی دیوار گل تازۀ نور
برگ می‌گسترد و می‌راند
در دل بند کجا؟ در دل گلخانۀ من
خفته آهوئی بر دامانم
آن کبوتر که به بام آمده بود
بال در بال سحر
از لب بام فرود آمده بر شانۀ من
ناگهان باز به جا می‌مانم
زیر آوار صدائی نزدیک
می‌گشاید در، می‌بندد دست
روی چشمانم – چشمان سحر -
چشمبندی تاریک
لحظه‌ای می‌مانم
می‌روم خونالود
شعر خونین رفیقان را در قعر جگر می‌خوانم
برای برادرانم، سهند و ساولان
غزل برای دلاوران

کوهی،
که ایستاده کنار سپیده دم
بر کاکلت هنوز نشسته ستاره ای
رودی ،
که در هوای سحرگاه می تپی
پیوسته وشکسته ، چو آئینه واره ای
چون رود، مهربان
مانند کوهسار شکیبائی
زیبائی ای دلاور ،زیبائی
وقتی پرندگان سبکخیز واژه ها
از شاخه ی زبان تو پرواز می کنند
وقتی که خنده هایت ، غوغای شور ونور
در قلب شب گرفته ی این تنگنای سرد
رنگین کمان همهمه می بندد
وچشم های پاک تو
این چشمه های مهر
با شوق کودکانه می خندد
در قلب من
دست سحر ،
زمان را
بیدار می کند
صبح وستاره ،صخره و دریائی
زیبائی  ای دلاور ،زیبائی
اما
زیبا ترین کوهان
کوهان سنگرند
ورودهای خاطره انگیز
آوازه خوان بجانب دریا ،شناورند
تو کوهسار مردان
انسانکوه
تو رود بار توفان
انسانرود
اسطوره ی طبیعت وانسان
آمیزه ی شگفت دودنیائی
زیبائی ای دلاور ، زیبائی
نامت پرنده ای ست که یک روز
از آشیانه سوخته ی خون ریخته
پرواز می کند
پر می کشد بسوی افق های تابناک
پر می کشد به جنگل
پر می کشد به دشت
پر می کشد بشانه ی صبحی گسسته بال
صبحی شکسته باسم آتشگون
در حلق شب
هراّی بازگشت
نامت پرندهای ست که می خواند
نامت پرنده ای ست که می راند
در بامداد گلگون
آنجا که واژگون
با نعره ای شکسته
افتاده روی خون
در شیب تپه
جمجمه ی دورناک شب
به رفیق راه‌م، حمزه فراهتی

به سوگوارترین سوگواران صمد
رفیق ساده ی الدوز
که دل به موج سپرد
مگر بگیرد گلخون خلق را از رود
وبرکرانه ی فریاد ماند و چنگ ارس
برآمد از دل گرداب و ارغوان را برد
غزل رفیق

ای سحر شبانه ام، آتش جاودانه ام
ای گل سرخ خانه ام
شور من و شرار من
زخمه ی ماندگار من
چشم تو خنده ی سحر
دست توسنگری مرا
در شب سرد کارگر
ای  زسحر نشانه ام
نیل ستاره بارمن
زخمه ی ماندگار من
ای تب تند هستی ام ، نبض بلند وپستی ام
گرچه به خون شکستی ام ، گرچه به شعله پستی ام
با تو وبی تومن توام ، چنگی وچنگ ، هر دوام
تاب وتب کرانه ام
موج کران گذار من
زخمه ی ماندگار من
سیلی زنگدار تو ، جوهر جاودانه شد
خشم هراسبار تو ، جذبه ی بیکرانه شد
ای غم جاودانه ام
شادی بیکرانه ام
شورش من ، قرار من
زخمه ی  ماندگار من
با تب وخون خنده ات ، شب آفتاب می شود
دره ی برف و بام یخ ، می تپد ، آب می شود
می تپد آبرنگ خون ، رود شراب می شود
ای غزل روانه ام
ای تپش ترانه ام
نغمه ی روزگار من
زخمه ی ماندگار من
با تو براه می زنم ، تا همه باغ خون شوم
لاله ی واژگون شوی ، لاله واژگون شوم
ای گل سرخ سازمان
چشمه وآبشار من
لاله ورود بار من، دره وکوهسار من
غلغل ارغوان توئی
آتش نغمه خوان توئی
بلبل آشیان خون
در شب خونچکان توئی
آ …ی منم
خونگل  واژگون توئی
وا…ی منم
پر پر تند خون توئی
خنده ی  اشکبار من
هق هق بیقرار من
حادثه ی زمانه ام
برق خزانبهار من
زخمه ی ماندگار من
غزل شکنجه

اگر چه در تب تند شکنجه می سوزم
زخون ریخته خورشیدها می افروزم
شکست پیکرم از آذرخش خونالود
دمید تندر گلماق های جانسوزم
به خون تپیده ام از تازیانه ها ، که چرا
نهنگ شعر به خوناب می زید  نوزم
نشسته در شب خونین ، کنار آتش زخم
زبرگ خون ، تپش زندگی می آموزم
هزار شعله ی خاموش می کشم برلب
هزار نعره ی  خون در جگر می اندوزم
به چشم خسته مبین آهوانه ام در بند
به خشم خفته نگر، خوابگاه پلیوزم
چنان هوای سحر زد بسرشبانه مرا
که شاخه شاخه فرو ریخت روی سر، روزم
چوآفتاب به میدان صبح خواهد رست
حماسه ی لب خونین وچشم خونتوزم
این نغـمه – ساز پنهان

زیبائی تو بوسه ی سرخ شها دت است
من از شهادت تو شهیدم
زیبا تر از نگاهت
گلبرگ های عشق که در ابروباد می گذرند
آوازباغ گل نشنیدم
پرواز شور و نور ندیدم
ای خواهر،
ای برادر
ای موج
ای عبور
ای جنگل غرور
هنگامه ی زمان
ای دانش صبور
که در کرانه ی دیدار بس حماسه ی شور
مرا چور دریا
می لرزانی
ومثل آتش پنهان
پائیز سوگوار جنگل جانم را
می سوزانی
و روی دامن شیدائیم
از آتش عشق
دریائی از شقایق سوزان
می رویانی
ای دانش صبور
تو می دانی
زخمی ترین گوزن فلاتم
با شاخ هائی از خون
در کوهسار عشق
آتشفشانم
آتش
آتشفشان درد
اما نشسته سرد
سخت و مشوشم
برقله های بسته ی گفتن
سکوت برف
در ژرفنای دور نهفتن
غوغای آتشم
خاموشوار وشعله ورم
در کنار عشق
با این دهان بسته
اما
فردا
روی بهار گلگون
آتشفشان خون
آتشفشان خونم
توفنده از تلاطم گلواژه های خون
می ریزد از دهانم توفان آبشار
دریای واژگون
دریای واژگونم
نه سرب وسینه جنبش دریا را
یارای  آن ندارد
با رامش آورد
هرچند روی موج بکوبد
وز سینه ی جنون
از سینه ی جهنده ی امواج
خون آتش آورد
هرچند روی موج بکوبد
هرچند برفراز کبودآب
این نغمه ساز پنهان
این نیل موجتاب
قلب هزار موج غزل خوان را
با دوبروت  مرگ بیاشوبد
دریا
همیشه
دریاست
دریای کارگاه  تپش های بی شمار
دریا، صدای عشق
دریا ، صدای زخم
دریا ، صدای ممکن
دریا ، صدای مردم
دریا ،
صدای حبس
دریا ، صدای دیگر
دریا دهان خون
دریا دهان سرخ شهادت
دریا صدای مادر
دریای لاله گون
دریا صداست
دریا
امروز با رهائی فرداست
حربا

پنداشتم
کوهی ست سربلند
وزابرهای آرام
پیچیده برچکاد ش دستاری از غرور
وآفتاب عشق
از پهنه های دور
آویخته زشانه اش افشانه های نور
وشاخه های باد شبانه
سرشار از شکوفه ی سرخ ستاره ها
در آسمان شب زده اش تا ب می خورند
پنداشتم
شیر است
با بال آفتابی
ودر کنارم عشق
دلیر است
با کوهواره ای
که به زنجیر است
مثل نسیم آمدم از دور دست دشت
مثل کبوتری
با بال های خسته
ویادگار خون شکسته
آویخته به خنجر منقار
دریائی از تغزل سرخ ستارگان
دریائ بند کوه نشستم
از بال های شب زده ام ارغوان شکفت
تا نغمه های شعله ورم را
چون برگهای آتش آلاله
در سنگ سنگ کوه شکستم
وتشنه ی ترانه ی پیوند
چشم انتظار چشمه ی خردی
دل با سرود دامنه بستم
وکوه
با واژه های سنگ
زیبا ورنگ دار ولی ازرنگ
پنهان وآشکار
با رامش کبوتر
اما حریر – مار
از چشمه های دور سخن می گفت
وچشم صخره هایش
خوشیده وار وسرد
زیبائی سرود کبوتر را می سنجید
در چشم کوه ، کبوتر
یک تکه صبح بود
صبحی نشسته تشنه در آغوش سرد کوه
وکوه – گرچه قلبش سنگی بود
سنگی شکسته از تب تنهائی
رنگین ورنگ باز
نیرنگ ساز –
حربای کوه های تفکر
سبز وسپید ونیلی واخرائی
صد کاسه چشم داشت و
می دید
کوه زکف برآمده ، خوشیده زیر باد
می دید با تمام درشتی
در پیش آن کبوتر
آن تکه  ی سحر
خرد است مثل دانه ی شن ، خرد
خردِ خرد
وباد پیش چشم کبوتر
توفیده وکوهواره ی کف را برد
و اخگری
در قلب کوه ریخته در باد
دنباله ی ستاره ای آراست
ودانه های اشک کبوتر
چون جرعه های گریه ی خاموش آهوان
جوشیده وپرده  پرده  فروریخت
جوباره ی شکسته ی نجوائی
از سینه ی کبوتر برخاست :
ایکاش این جرقه پنهان
درهستی ات بگیرد وگیرا کند تورا
عشق وخرد بتابد برا این شکستگی
زیبا کند تورا
در ژرفنای قلب توای کوه نابجای
مگذار این جرقه – این یادگار عشق –
در بادهای رنگ روان توگم شود
بگذار این شکوفه ی آتش
آتش زند به سنگ وشکوفا کند تورا
نه شیر
شیر بیشه ی شبگیر
روباه
نه کوه
کوه بسته به زنجیر
شنکاه بود
حربای  کوه های تفکر
در آفتاب ، آفتاب
در ماه
ماه بود
آویخته  به خنجر منقار
دریائی از تغزل خون ستارگان
دلخسته تر
در خون شکسته تر
از پهنه های حسرت  این آزمون تلخ
سوی هزار کوه
کبوتر
روءیای  چشمه ها را می خواند
سوی هزار کوه
کوه هزار مرد
مرد هزار درد
که سینه های سنگی خاموش وارشان
درپای چشمه می تپد از قلب لاله ها
سر چشمه

نه در هوای دانه
نه در هوای آب
با بال من هوای پر آرائی
با بال من هوای رهیدن
با بال من هوای رهائی ست
با بال من ، که خون تمام  پرنده هاست
گل در سکوت گلدان
در گوشه های متروک
می میرد
آئینه ی گرفته ی مانداب
دل می نهد به لرزه ی واگویه های سرد
در پویش غبار زمان
زنگار مرگ
می گیرد
حتی پرنده در قفس ، آواز عشق را
از یاد می برد
در باغ سرد میله زمانی
می خواند
بر شاخه های سرد
منقار می زند
تن برجدار آهن
می کوبد
آنگاه…
دلخسته از تکاپوی مأیوس
در گوشه های دنج
می ماند
خاموش می نشیند
در خلوت گرفته زخاکستر امید
ورنگ می پذیرد:
جوبار سرد می شود آوازش
می پژمرد به زخمه ی سرما
با بال وپرشکسته ی  پروازش
با پیکری که اکنون
به هر پرش نشسته
پروانه های خون
اما من
این شکسته ی فرمند
در قصر سرد جادو
جادوی کهنه کار
کز هر برش بپاست
سدهای توبه تو
دیوار پشت دیوار
چون رود خانه می گذرم
موجدار ومست
چون رود خانه می شکنم
شک روی اشک
لبخند روی لبخند
کاکل  فشانده برسر دریای مردمان
سرچشمه ام به بند
دربند پهلوی

دربند پهلوی
افتاده مرد خسته وخونالود
آتش دمیده از کف پایش
آرام می تراود در برگ های زخم
چون قطرهای آتش
خون از جدار تفته ی رگ هایش
شلاق های سیم
روی مدارخون
بسیار گشته است ونگشته ست
روی مدار دیگر ، رایش
چون چشمه می درخشید ومی ریزد
برچهره ی شکسته
- مهتاب ماه دی -
سیماب گریه های شکیبایش
لب بسته روی آتش فریاد
در آتش شکفته ی  گلزخم
می سوزد
در کنج تنگنا یش
چون شعله بی قرار است
در آسمان پنجره ، اما
ماه تمام  ، مردمک سرخ انتقام
در چشمخانه های مهیب ابر
بیدار است
تا بیده سرخ وسوخته در تنگنای بند
برشاخ نسترن
ماه شکسته را
می بیند
در خلوت شبانه ی گاگشت
از شاخه های زخم ، گل خون بیادگار
می چیند
تا مرد وارهد مگراز درد
چون شاخه ی شکسته
سرمی نهد به سینه ی دیوار
آرام ، می نشیند:
تنها نه من شکسته ام اینجا
تنها نه من نشسته ام اینجا میان خون
چه شاخه ها شکسته در این دشت
چه زخم ها شکفته دراین باغ
اینجا ، بهار سوخته بسیار است
گلزخم ها
با قطره های آتش می سوزد
پرسوز تر
وشعله های خواب می افروزند
در چشم مرد چیره ترو خونفروزتر:
درخانه ام ، چه دور
از شیشه های پنجره مهتاب نیمشب
افشانده گرد سوخته ی اندوه
آنجا در اشک ودود نشسته ست مادرم
آنجا گرفته زانوی غم دربغل ، پدر
با ژاله های ریخته ، با گونه های خیس
خوابیده روی مشق شبانه ، برادرم
برسینه ی ، «سحر»
آشفته وار ریخته گیسوی همسرم
آمیخته ترانه ی لا لائی
با گریه های او
مادر رسیده تا سحر اعدام
بی اختیار می شکند های های او
اما پدر هنوز
تابیده روی زانوی اندوه
از گریه های خفته گرانبار است
آرام آ…ی مادرم،آرام
بگذار تا سپیده  برآید
بگذار با سپیده ببندند
پشت مرا به تیر
بگذار تا بر آید «آتش»
بگذار تا ستارهء شلیک
دیوانه وار بگذرد از کهکشان خون
خون شعله ور شود
بگذار باغ خون
برخاک تیر باران
پرپرشود
بگذار بذر»تیر»
چون جنگلی بروید در آفتاب خون
فریاد دگر شود
این بذرها به خاک نمی ماند
از قلب خاک نمی ماند
از قلب خاک می شکفد چون برق
روی فلات می گذرد چون رعد
خون است وماندگار است
خونشعله های خواب
در پلک های مرد می آویزد
تن می رهاند از تن دیوار
پرسوز التهاب
می خوابد
روء یای  صبح
درخواب وخونش آتش می بیزد
وشب  ، شب مهیب ، شب خونخوار
جلاوار ، بال غصب بسته با کمر
آرنج بسته با گره آستین خون
خون جای چشم ریخته در چشمخانه ها
در قعله ی اوین
درقلعه ی حصار
در نقب خوفناک قزل قعه
در قلعه ی کمیته ی کشتا
خم گشته روی حفره ی تاریک
با دست وبال خونین در کار است
خوابیده مرد با تب روی یایش
هر لحظه خار می خلد ، در خون
از گلشن گزند
وماه سرخ
تابیده پشت پنجره ی بند
شانه  به شانه با فلز تاوان ، زمین کاوان

وقتی زمینی شخم می گیرد
دستی به روی خاک
با قلبی از خورشید وکومه ، کودک وباران
گندم می افشاند
یا آهنی چون کوره می تابد
در قلب رگبار صدا وپتک
از گردش بی تاب بازو در حریق کار
یا تور می بافد میان کلبه اش در نغمه ی غمناک گهواره ، زن صیاد
صیاد برامواج می راند
آنجا که تورش مانده در اعماق
با قایقش
- گهواره ای در موج –
می ماند
و در هوای بامدادی ، با هوائی دور
در انتظار صیدی می خواند
یا  می تپد در کارخانه ، خون مردان و زنان ،با کار
برمحور بیم آور پاتخت
وشکل می گیرد به کار زندگی ، از نور ونیرو ، آهن وفولاد
وخون واندو و صدا ودست
دوداست
دودی بی امان درباد
روی گرده ی غولاهن سرسخت
در کجا گل می دهد خون ، خوشه می بندد برای روز دیگرگون
مردی میان دشت نجوا می کند با مرد دیگر
کوله ای بر دوش
یاری ، برای لحظه ی کاری
از چارراه بسته ی قرمز
با بسته ی اوراق توفان
می رود خاموش
در خانه هائی پشت هر دیوار
با ضربه های دل ، دل تشویش
از هول آدمخوار
کز او هزاران پنجه در خونخانه اندازد طنین تقه ی تفتیش
مردی ،زنی ، یا نونهالی بسته با در گوش
یا در سحر گاهان که می پیچند
نیلوفر شوم رسن هائی
برتکه های جنگل شورای تن هائی
ومی گشاید نعرهای قرمز خاموش را صد خوندهان از پوست
غل می زند دل در دهان آتش سیال
گلدسته می بندد وطن از دوست
آنجاکه بی پروانه می تابند برخاک مصیبت ، سوگواران
-خانواران شهیداران –
زیر نگاه سرد جاسوسان وشبداران
وابر عزا – گرداب تندتیره پوشان – با طنین هق هقی آشفته می زارد
می چرخد وبال غزا برخاک می کوبد
دیوانه وار افتاده در واگویه ، زجر وضجه می بارد
روی مزارانی که دارد صد بهار در آغوش
حتی میان سور گاهانی که می بازند
در پرده های تازه ی عشرت
با ماهوان استخوان بر پهنه ی ماهوت های خون
گلسکه های باغ ما را خیل خونداوان
یا با جهانخواران شب در شام خونالود
در بزم شیطان های مکار کبوتروار
شیطانه های قحبه ی قهار
آنجا که در تالار
از گردش دندان تالان برجگربند ملل ، خون می جهد تاجار
من هستم آری ، هرزمان ، جائی
ورزاو سرخی ، بسته با گاوآهن تاریخ
تا زیرورو دارم به خیش خشم ، خاک کهنه را همدوش ورزاوان
تا گندم از آهن بروید ، آهن از گندم
چون مته وچان ، روی آهنبرگ وخرمنخوشه می چرخم
شانه به شانه
با فلز تاوان
زمین کاوان
با آنهمه گلها که روی دشت حسرت سوخت
وروی دیوار زمان ، افشانه های ارغوان آویخت
صبحی اگر در باغ برف آلود خواهد رست
باغی کز آن هردم سپیده سرد می بارد
-گردیده برجوشان آتشگون فروبندی
تا لاب های گل
گل گل شکفته در کنار راه
از «تایباد» تفته تا » سومار»
از جنگل » نوسور » تا «زابل «
که بر سپیده سرد ، سرخ تند ، می کارد-
صبحی همان در دورد ستان
با همین نزدیک
می روید از ایمان
می روید از انسان
می روید از فریاد
می روید از گندم
می روید از فولاد
می روید از پشت تلاش شانه وبازو
می روید از گلمشت
می روید از ماشه
می روید از زندان
می روید از دیوار های سرد تو درتو
می روید از گلشانه های پنبه ، از سرچشمه های دودناک مس
می روید از نوچ برنج ، از ریوه های چای
می روید از آوندهای فندق و بادام
می روید از دریای سبز نخل
می روید از فیروزه وماهی
می روید از اعماق آتش های تاریک جنوب تفته ی روشن
شریان خون خام
می روید از موج شمال سبز
از آئینه ی آوان
می روید از اوج جنوب سرخ
از دریای آلاوان
می روید از گلبندهای نیشکر ، از برگ های رود
می روید از سنگ پچبلند ،از حریر پوست
می روید از دریای ابریشم
می روید از چشمان چانچو ،پشته ی گالی
می روید از دال سترگ کوهی ،از شاخ درشت دام
می روید از تار نگاه وپود خون ،
از مشرق قالی
می روید از گل
زعفران
زیتون
می روید از امروز
می روید از تالاب های خون
‍‍□
می روید از اخم دماوند ازخم الوند
می روید از شادی
می روید از لبخند
می روید از پیشانی خونین  آزادی
در راه های ارغوان آلوده
می روید از توفان پیچان دهان وچشم
می روید از خیزاب های خشم
در پیچ وخم های تلاش تازه تاوان
برخاک بی سامان ، زمین کاوی
خوندانه ی حسرت می افشاند
در کلبه ی چوبین زنی غمناک می خواند
دلخسته ی دریا
با قایقش ،
گهواره ای در موج ،
می ماند
ودود ،
دود بی امان ،
درباد می راند
درهاله ی گلگون
آهن از آهن  می جهاند خون
و چهره و بازو می افروزد ز آتش های تندکار
چهار حرف

می دانیم چهار حرف است
حرف هایش را یک یک از بریم
آن را می نویسیم
روی کاغذ می نویسیم
روی هوا
وروی دیوار
چهار حرف است
نه چون سالی با چهار حرف
غول خسته ی زیبائی
بایک فصل :
پائیز خون
پائیز لبخند
غول خسته ی زیبائی که خود دریای آتش است
وما بچه های هفت ماهه ی زمان
بیهوده در آتش روی یای پرومته می سوزیم
درباره اش حرف می زنیم
درباره اش می نویسیم
تومارهائی سرخ
تومارهائی نه با خون
تومارهائی با سرخاب
سنگش را به سینه می زنیم
از خورشیدش می گوییم
از خورشیدهای نیامده اش
از دست بزرگش ،
واز خانه ی کوچکش
از کودکان
از کودکانش می گوییم
گل های حسرت جامه وبرنج
گل های روء یای بازی وباغ
گل های مزرعه
گل های کارخانه
گل های مدرسه
گل های دربدری
گل های آفتابگردان فردا
گل هائی که روی الیاف سختی
-         ساقه هائی که جز با گرسنگی وشلاق نمی برند-
شکسته بسته  وپایدار
گردآلود وفصل ناپذیر
در هوای تلخ قد می کشند
هوائی که با طعم خون ودود
روی زبان لایه می بندد
در ریه ها می گردد
ودم کرده ومخفیانه
ترس خورده وملتهب
چون پروانه ای تاریک
پروانه ای شرجی زده وسوخته
روی لب ها رها می شود
ومرده وخاموش پیش قدمهایت می افتد
از هوای تلخ می گوئیم
وخروس قندی روء یاهای خود را البسه می زنیم
حرف می زنیم
از شب های خستگی وبستگیش
از سحر گاهان که بیدار می شود و
می رود
از ساعت های کُند روز
از آستین های چرب
وعضله های سوخته
از خفقان
از اعتصاب
از شب
از شبنامه
از برق و
از پیاز
وتنها ، گاهی
از لبخندی
که چون سایه ای نیمرنگ
بر چخماق خاموش لبانش می گذرد
ونمی خواهیم
نمی خواهیم آتش پناهش را باور کنیم
حرف می زنیم
از چهار حرف ،حرف می زنیم
حرف هایمان پیله ای می شود
می گوییم پروانه ی » او » خواهیم شد
ودر اتش ندوهش خواهیم سوخت
و بیشتر به کرمی کوچک شبا هت می  بریم
حرف می زنیم
با خشه های حرف ،حرف می زنیم
وهمچنان که حرف می زنیم
» او » او را ازیاد می بریم
کودک را ازیاد می بریم
درخت را ازیاد می بریم
نگاه وبوسه ولبخند را ازیاد می بریم
وکلمه ها خشه های صدامی شوند
که دیگر آینه های اشیاء نیستند
حرف می زنیم
حرف می زنیم
حرف می زنیم
از غول خسته ی زیبائی  حرف می زنیم
که چشم از آتش هایش برگرفته ایم
وتنها می دانیم
چهار حرف است
با عشق نان وعشق عشق گل باز کردیم
با عشق سهم همگانی آب ودرخت
سهم مدرسه
سهم نیمکت های چوبی
سهم دانه
وسهم خاک
سهم کارخانه
وسهم کار
سهم جنگل ها ورودها ومعدن ها
سهم بی پایان آزادی
آزادی
آزادی
سهم شادی
وسهم فردا
حرف می زنیم
با خشه های حرف ،حرف می زنیم
در خانه ها فریاد می زنیم
در خلوت های نا مطمئن فریاد می زنیم
روی مبل ها فریاد می زنیم
کنار کولرها
با یادگار خونین کوره پزخانه ها فریاد می زنیم
تکه تکه وبی حزب فریاد می زنیم
می شکنیم وفریاد می زنیم
تجربه های تلخ را قرقره می کنیم ومی ریزیم
گلویمان را با فنجانی شیر، تازه می کنیم
زخم خود
زخم خود را می بندیم
وروی خون کاروانسرای سنگی
فیله می جویم وعرق می نوشیم
-آ…ه رفیق ، چقدر غمگینم
دندان هایمان چه کند وآرام در گوشت می نشیند
والکل جه غمنا در گلو میلغزد –
فیله می جویم
زخم می جویم
یا دبودهای خونین می جویم
معده های گرسنه وپینه های کار می جویم
حرف می جویم
حرف می جویم
وتنها با چند گلبرگ
وتکه ای از یک جویبار
وپاره ای از آینده ای ناشناخته
-آنکه با «او» می رود می شناسد –
که از طبیعت ستیزندگان بیقرار شب
-دامنه های متوازن خرد وعشق
آمیزگان آتشزنه وگلبرگ –
وام گرفته ایم
قدمی بسوی نان وفردا برمی داریم
ودر این فاصله های برزخی
دیوانه وار شب را قسمت می کنیم
شب قسمت می کنیم
حرف می زنیم
وتنها آنکه با «او» می رود
می شناسد
سلام ای سازمان فردا
سلام ای سازمان عشق
سلام ای گسترش میهنی
سلام ای سازمان کارخانه
ای سازمان کشت
سلام ای سازمان «او»
که از صدای شکسته ی مردم
از قلب عاشقان سرخ عدالت
از گلبن های آتش ارانی
از نعرهای خونین تابستان
از دهان گل طغیانی شاخه ی ارتش
از دهان خون ودفاعش
از میان حماسه اوراق آتش
از میان شعله های خیابانی شهادت
وجزیرهای خون پراکنده
سر خواهی کشید
سلام ای غول آینده
سلام
و غول خسته ی زیبا
در آتش زمان
می رود و می آید
می آید ومی رود
با طوفانی که در مشت هایش انباشته است
رودخانه

رودخانه کاکل افکنده به راه خویش
پیش می راند
می خورد سیلی
می خرد پرخاش
تا به راهی این چنین دشوار
موج موجش را ز دست سنگ
می رهاند
در دو سویش باد چنگ افکنده در پاییز
کهکشان سوگوار برگ در راهش می افشاند
با چنین دلسردی وسختی
رودخانه سر به سنگ وصخره می کوبد سرودش را براه خویش می خواند
گوئیا اورا قراری با عمیق آبی دریاست
کاین چنین سر می کشد از قله ی امواج
لحظه ای در دور دستان خیره می ماند
وفرو می ریزد  انگه خنده هایش
موج روی موج
از روان خنده های روشنش پیداست
راه خود را رود می داند
قطره می بارد ، قطارچشم
روی یال موج هایش می نشاند
رود سر سختی
بوسه ی دریا دلی را با لب دریا شکستن ،می تواند
من نشسته در کنار رود
روی سنگ
پیش رویم برگهای سوخته با باد می چرخند
کار من
-         واگویه دارم –
خسته ودلتنگ
رود را ماند
در کنارم رود
سربه سنگ وصخره می کوبد سرودش را براه خویش می خواند .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر