۱۳۹۱ تیر ۱۱, یکشنبه

سعید سلطانپور – در شب شعر انستيتو گوته



سلام شكستگان سال های سیاه، تشنگان آزادی، خواهران و برادارانم، سلام.
عضو کنون نویسندگان ایران هستم و با حفظ استقلال اندیشه ی خود و پذیرش تمام مسئولیت آن، از پایگاه کانون نویسندگان ایران با شما حرف می زنم و برایتان شعر می خوانم.
تاکنون چهار کتاب از من چاپ شده است: صدای میرا اولین مجموعه ی شعرهایم در سال چهل و هفت اجازه ی انتشاریافت ولی بلافاصله پس از انتشار جمع شد.
کتاب نوعی از هنر، نوعی از اندیشه، تحلیلی در باره ی هنر و ادبیات، بویژه تئاتر، هرگز اجازه ی انتشار نیافت. تنها به جرم نوشتن آن مدتی در بازداشت به سر بردم.



کتاب حسنك نمایشنامه ای بر بنیاد گزارش ابوالفضل بیهقی تاکنون اجازه ی انتشار نیافته است.کتاب آوازهای بند که تنها به جرم سرودن آن سه سال در بازداشتگاه ها و بندها بسر بردم و چون دیگران عقوبت های نابجا و وهن آور کشیدم منتشر نشده است.
دو هفته پیش کتاب صدای میرا که در سال چهل و هفت تنها به بهانه ی چند صفحه جمع شده بود اجازه ی مشروط یافت.
گفتند انتشار این کتاب آزاد است در صورتی که بیست و یك صفحه ی آن را برداری، یعنی شعرها را تكه تكه کنی و از هویت بیاندازی. می بینید نشر اندیشه و هنر در صورتی که آزاد نباشد آزاد است.
و از “تئاتر“، انجمن تئاتر ایران را در سال چهل و هفت بنیاد نهادیم. نمایشنامه های دشمن مردم از ایبسن، آموزگاران از محسن یلفانی، چهره های سیمون ماشار از برشت را کارگردانی کردم و نیز نمایشنامه ی انگل را از گورکی که کارگردان مشترك آن بودم. تمام نمایشنامه هایی را که اجرا آرده ایم همه و همه اجازه نامه ی رسمی وزارتی داشته اند و با این همه غضب پاسداران سكوت و سانسور را همواره برانگیخته اند.
به علت کارگردانی نمایشنامه ی آموزگاران مدتی با نویسند ه ی آن در بازداشت بسر بردم و چه بگویم محكوم شدیم؟
هم کنون چند تن از دوستانم به جرم همكاری در اجرای نمایشنامه ی انگل در بندند و من، هم چنان که کنون نویسندگان ایران بنام آزادی و بر بنیاد قانون اساسی ایران و متمم آن و اعلامیه جهانی حقوق بشر خواستار آزادی هنرمندان و دربندان هستم.
دو ماه پیش نماشنامه ی مونتسرا را برای اجازه به اداره ی تئاتر سپردم. تازه چندی پیش نامه ای را روی پرونده ی این نمایشنامه دیدم که بر اساس آن پروانه ی این صادر خواهد شد. نوشته بودند در صورتی که کمیته ی اجرایی اداره تئاتر بر اجرا نظارت داشته باشد اجرای نمایشنامه آزاد است. می بینید اجرای نمایشنامه و ارائه ی هنر و اندیشه در تئاتر درصورتی که آزادنباشد آزاد است. این دیگر سانسور در سانسور است.
به تئاتر شهر رفتم و چهار نمایشنامه برای اجرا پبشنهاد کردم. از برشت، روبلس از گورکی و نمایشنامه ی حسنك. در جا سه نمایشنامه مهر باطل خورد. نمایشنامه ی دیگر در چنگال بررسی است. تازه اگر پروانه ی نمایش بدهند سالن نمی دهند و در عمل تمام اجرا را سانسور می کنند.
می گویند از این پس چنین نخواهد بود و ما می گوییم امیدواریم، شاید مجبور باشید چنین نباشید.
دیگر ابیاتی از حافظ می خوانم و بعد شعرهایم را. بیست و دو شعر از کتاب آوازهای بند و آخرین کتاب شعرم از کشتارگاه.
دانی که چنگ و عود چه تقریر می کنند
پنهان خورید باده که تعزیر می کنند
ناموس عشق و رونق عشاق می برند
منع جوان و سرزنش پیر می کنند
گویند حرف عشق مگویید و مشنوید
مشكل حكایتی است که تقریر می کنند
غزل زمانه
نغمه در نغمه ی خون غلغله زد تندر شد
شد زمین رنگ دگر، رنگ زمان دیگر شد
چشم هر اختر پوینده که در خون می گشت
برق خشمی زد و بر گرده ی شب خنجر شد
-شب خود کامه که در بزم گزندش گل خون
زیر رگبار جنون جوش زد و پرپر شد
بوسه بر زخم پدر زد لب خونین پسر
آتش سینه ی گل داغ دل مادر شد.
روی شبگیر گران ماشه ی خورشید چكید
کوهی از آتش و خون موج زد و سنگر شد
آن که چون غنچه ورق در ورق خون می بست
شعله زد در شفق خون، شرف خاور شد.
آن دلاور که قفس با گل خون می آراست
لبش آتش زنه آمد سخنش آذر شد
آتش سینه ی سوزان نو آراستگان
تاول تجربه آورد، تب باور شد
وه که آن دلبر دلباخته، آن فتنه ی سرخ
رهروان را ره شبگیر زد و رهبر شد
عاقبت آتش هنگامه به میدان افكند
آن همه خرمنِ خون شعله که خاکستر شد
شاخه ی عشق که در باغ زمستان می سوخت
آتش قهقه در گل زد و بار آور شد
اگر از خواب برآید بیمار
این مرد ژنده کیست
این مرد ژنده کیست
که دیری ست
با نعره اش زمین و زمان را
از هم نم یدرد؟
و زخم تافته اش
از انتهای شب، به شبی تازه می برد؟
این مرد خفته کیست
این ساکت
این صبور
که گاهی
با ناله ای به تاب و تب اقرار می کند
و در شبی گداخته و سنگین
کابوس خون و خشم و خیابان را
در خاطرات خفته ی تابستان
بیدار می کند
افتاده روی شانه ی بیماری
شب، در شرار تخدیر
با خواب می گراید
با زخم تازه تر، اما
از خواب بر می آید
این بی دیار و یار، به بیمارخانه کیست؟
این بی نشانه کیست؟
که شبكلاه و چارق از دست رفته اش
در گنجه مانده است
وز آفتاب کر، ترك های تفته اش
بر پنجه مانده است
چنگش فرو نشسته میان ملافه ها
جویبار خون
از کنج لب، به کنده ی شانه کشانده است
از چشم نیمه خفته ی بیمار
الماس های اشك
بر خون نشانده است
بر بالش سپید
چون خرمنی ز خون و ز خاکستر
کآل فشانده است
تابیده دنده هایش، از زیر زخم پوست
تا نعره بسته است
بسی نیست
می سوزد استخوان و
کسی نیست
این مرد خسته کیست؟
این مرد روستایی
این مرد کا رگر
این مرد نعره بسته ی در خون نشسته کیست؟
این غول ماندگار ولی سر شكسته کیست؟
با گشت پاسدار
پشت در و دریچه و دیوار
بیمارخانه خفته و
بیمار
در هاله ی سكوت نفس می کشد
ناگاه می شكافد در ابر تندری
بیمارخانه، باز، می آشوبد
برقی به چشم چیره ی شب چنگ می زند:
بیمارخانه بند اسیران است
رگبار پشت صاعقه می کوبد:
این شبكلاه چرك
خود دلاوران است
این چارق آهن
پوزار کاویان است
این قلب مزدك است
این بازوان رستم دستان است
ای خفتگان خوف
این مرد روستایی
این مرد کرگر
این پهلوان زخمی
ایران است
رگبار روی پنجره می کوبد
خفته ست پشت پنجره بیمار
و پاسدار
خرد و خراب و خسته می گردد
پشت در و دریچه و دیوار
با کشورم چه رفته است
با کشورم چه رفته است
با کشورم چه رفته است
که زندان ها
از شبنم و شقایق سرشارند
و بازماندگان شهیدان
- انبوه ابرهای پریشان سوگوار-
در سوگ لاله های سوخته می بارند
با کشورم چه رفته است که گل ها هنوز داغدارند
با شور گردباد
آنك
منم که تفته تر از گردبادها
در خارزار بادیه می چرخم
تا آتش نهفته به خاکستر
آشفته تر ز نعره ی خورشیدهای “تیر“
از قلب خا كهای فراموش سرکشد
تا از قنات حنجره ها
فوج خشم و خون
روی فلات سوخته ی مرگ پرکشد
این نعره ی من است
این نعره ی من است که روی فلات می پیچد
و خاك های سكوت زمانه ی تاریك را می آشوبد
و با هزار مشت گران
بر آب های عمان می آوبد
این نعره ی من است که می روبد
خاکستر زمان را از خشم روزگار
ای گلشن ستاره ی دنباله دار اعدامی
در باغ ارغوان
در ازدحام خلق
در دوردست و نزدیك
من هیچ نیستم
جز آن حماسه یی که در زمینه ی یك انقلاب می گذرد
سهم و سترگ و خونین
در خون تود ه های زمان می غلتد
تا مثل خار سهمنااك و درشتی
-روییده بر گریوه های گل سرخ-
آینده را
بماند
در چشم روزگار
یادآور شهادت شوریدگان خلق
بر ارتش مهاجم صد نازی
صد تزار
ای خشم ماندگار
ای خشم
خورشید انفجار
ای خشم
تا جوخه های مخفی اعدام
در جامه های رسمی
آنك
آنك هزار لاشخور ای خشم
مثل هزار توسن یال افشان
خون شهید بسته است بر این ویران
دیگر ببار
ببار ای خشم
ای خشم چون گدازه ی آتشفشان ببار
روی شب شكسته ی استعمار
اما دریغ و درد که “جبریل“ های “او“
با شهپر سپید
از هر طرف فرود می آیند
و قلب عاشقان زمان را
با چشم و چنگ و دندان می خایند
با کشورم چه رفته است
که از کوچه های خفته ی شهر
با قلب سربداران
با قامت قیام
انبوه پاره پوشان
انبوه ناگهان
انبوه انتقام
نمی آیند
چشم صبور مردان
دیری ست
در پرده های اشك نشسته ست
دیری ست قلب عاشق
در گوشه های بند شكسته ست
چندان ز تنگنای قفس خواندیم
گز پاره های زخم، گلو بسته ست
ای دست انقلاب
مشت درشت مردم
گل مشت آفتاب
با کشورم چه رفته است.
سرود برای گل های سرخ
دیگر نمی توانم
جز با تو
از تو سخن بگویم
ای شرزه شیر زخمی زندانی
ای خاك ارغوانی
دیگر نمی توانم
و قلبم این ستاره ی اسپند
در آتش شكفته ی خشم و خون
آوازهای سوزان می خواند
و اختران خشم زمان را
باغ جرقه های سرخ پریشان را
روی فلات خفته م یافشاند:
ناگاه، مثل جنگل باروت منفجر
مثل تنور ه های گدازان گردباد
از خطه های میهن خونالود
می رویم
و شعله میکشم از کوره های آتشباد
و نام سوختگان کویر و بندر را
به زخم خنجر خونین نعره  می کوبم
به سنگ سنگ قزل قلعه و اوین و حصار
دیگر نمی توانم
آنك، ابر
دیگر نمی توانم
اینك رعد
دیگر نمی توانم
هان
رگبار
دیگر نمی توانم
با صدهزار در قفس آیا چه رفته است؟
با صد هزار عشق، که در باغ آرزو خواندند
با صدهزار جنگل
با صد هزار شهر
با صدهزار سرخ، که روی شمال شب راندند
و روی شاخسار خیابان ها
در کوچ ناگهان زمستانی
رگبار بال خونین افشاندند.
دیگر نمی توانم
باد از هزار جانب
در لاله های خون هزاران
می گردد
و عطر اشك و اسارت را
در زیر خیمه های سوگواری شب ها می گرداند
باد از هزار جانب
از رنج روزگار
از سنگر و صدا
از راستای فردا می خواند
باد از هزار جانب
با رودهای میهن
می راند
می توفد از کرانه ی گلگون
و روی نعش های شهیدان
گیسوی سوگوار می افشاند
می زارد از جگر
مرثیه می سراید با هق هقی بلند
می چرخد و
ز پویه نمی ماند
باد از هزار جانب
از رنج روزگار
از سنگر و صدا
از راستای فردا می خواند
دیگر نمی توانم
با رنج واقعیت
و با تصور خونین عشق و آزادی
صدای تند و توانای روزگارم را
به دره های عمیق سكوت می ریزم
مگر بلرزد باز این نواحی بیداد
به نعره های توانای بهمن فریاد:
هلا، ستاره ی توفانی
هلا، ستاره ی توفنده ی“خیابانی“
هلا، ستاره ی فران
ستاره ی سوزان
ستاره ی سحر انقلاب ایرانی
هلا، ستاره ی “حیدر“
ستاره ی آذر،
هلا هزار ستاره،
ستاره ی “دیگر“
کنون حماسه ی آزادی تو را، با خون
و با دهانی، از عشق و آفتاب و جنون
میان خرمن خاکستر و تهاجم باد
برای نسل توانای خفته
برای خلق توانای بسته می خوانم
و با دو پای روی خون
درون قایق سوزان شعر و شور و خرد
بر آبكوهه ی سانسور و قتل، می رانم
اگر بریزد خونِ دل از دهانه ی سرب
کر بماند دل
باز در نمی مانم:
به شور گوشه ی توفان توده های نبرد
در آن زمان که فروخفته ام، کجا، در خاك
هنوز پرچم خون من است در کف موج
صدای موج، صدای من است
می دانم
بگو چگونه بخوانم
که دل بسوزد پاك
بگو چگونه بگویم
ز باغ خون، برخاك
بگو چگونه بسوزم
چگونه آتش قلبم را
بیاد آن همه خونشعله ی خیابانی
بیاد این همه گل های سرخ زندانی
به چار جانب این دشت خون برافرازم؟
بر این کرانه ی خوف
نه
تا ارتفاع خشم و جنون
نه
تا آخرین ستاره ی خون
نه
به اوج نفرت خواهم رسید
و ازتمام ارتفاعات بردباری سقوط خواهم کرد
و روی لجه ی تاریك خون
چو نیلوفر
در انتظار خشم تو، ای عشق خفته خواهم ماند
و از بساك پریشان خویش بر مرداب
هزار گرده ی طغیان خواهم افشاند.
فلات را بنگر
دریای وحشت انگیزی ست
که موج می زند از خون عاشقانه ی ما
و بادبان سیاه تمام قایق ها
صلیب سوخته ی گورهای دریایی ست
ببین شهیدان روی غروب می رانند
و با صدایی خونین و خسته، می خوانند
و تور کهنه ی صیادهای جلگه ی خون
از این تلاطم مغلوب، مرده می گیرد
در این سكوت سترون
بر این کرانه ی خوف
در این فلات گل خون و ساقه ی زنجیر
نه
ای صدای توانای من
نمی مانم
و با تمام توان به خون نشسته ی تو
چنان که “فرخی“ و “عشقی“
ببین
هنوز از این قتلگاه می خوانم
صدای خسته ی من رنگ دیگری دارد
صدای خسته ی من سرخ و تند و توفانی ست
صدای خسته ی من آن عقاب را ماند
که روی قله ی شبگیر بال می کوبد
و نیزه های تفته ی فریادش
روی مدار آتیه ی انقلاب می چرخد
کجاست قایقم ای موج
کجاست قایقم ای خون
کجاست پاروها
کجاست پاروها
می خواهم
برای ماندن، بر دریا
برای ماندن بر خون سفر کنم تا مرگ
و هستی ام را مثل گل همیشه بهار
براه خانه ی مردم
میان باغ تب آلود لاله بنشانم.
کجاست پاروها
که خون آن همه گل
-آن همه ستاره ی خون
-بهار سوخته بر فرق ملتی مغلوب-
و یك دهان گل افشان
که برگ برگ گل انقلاب فردا را
نهان ببارد در کارخانه های ستم
نهان ببارد در کشتزارهای سیاه
برای پویش اندیشه های تاریخی
برای پرورش عشق
برای گسترش سازمان “او“
کافی است
خفتار
جادوی مهتاب شب مرداد می تابد
روی فلات خواب
در بستر مرموز این مرداب
سرگرم رؤیاهای خفتارند، بسیاران
مهتاب می گردد
مهتاب روی جوشن مرداب می گردد
تا از نگاه پاسداران راه بگشاید
بر دیده ی خواب گرفتاران
در قلب این آرامش مرموز
حتی اگر خرناسه یی خیزد
چشم و زبان پاسداران می تپد از هول:
این خفته شاید خنجری در آستین دارد
شاید خیال آفتابی می پزد در سر
شاید در این خفتار ناموزون اشاراتی ست
از روزگار خون و آن هنگا  مه ی دیگر
و چشمه های خون مرد خفته می جوشد
از چشم و از چنگال خونخواران
گاهی ز چشم پاسداران دور
پشت جگن های شعله ی نیلوفر پرشور
در پرده های شب می آویزد
و می دمد شوریده در شیپور خونالود
و در نهاد خستگان خفته شوری برمی انگیزد
از قلب دوزخ می شكافد نعره ای در شب
دیگر تن نیلوفر است و تیغ شبكاران
و باز می تابد چراغ جادوی مهتاب
برخستگان خواب
انبوه با شب مانده ناچاران
اما، من این مرغ اشارت خوان پنها ن گوی
آرام و پنهان، پرپرك، پربسته با هر سوی
روی درخت درهم شبگیر می خوانم
خوابانده انگشت اشارت جانب کهسار
هر خفته این جا کولباری زیر سر دارد
و لحظه ا ی در کار این خفتار  می مانم
و باز می دانم
رؤیای خونینی گذر دارد
در پشت پلك بسته ی این نیمه هوشیاران
و همچنان جادوی مهتاب شب مرداد می تابد
روی سكوت و مرگ و خون و خواب، می راند
مرغی درخشان، از کدامین گوشه ی مرداب، می خواند
نیلوفری، آشفته، روی دشت شب کاکل می افشاند
و می دمد پرشور، در شیپور خونالود
و باغ های قرمز شیپور می روید
آنگاه دریای درشت پلك های خفته می جنبد
و می گشاید صد هزاران چشم هول انگیز
و در نگاه پاسداران، خیره می ماند:
ناگاه می توفند از اعماق “تابستان خون“ شوریدگان خشم
ناگاه می جوشند از قلب زمین و آسمان، این خفته بیداران.
روی فلات زنده ی بیدار
گلمشت خونالوده ی خورشید
بر فرق خونین شب خونخوار می کوبد
شانه به شانه، با فلز تاوان، زمین کاوان
وقتی زمینی شخم می گیرد
دستی به روی خاك
با قلبی از خورشید و کومه، کودك و باران
گندم می افشاند
یا آهنی چون کوره می تابد
در قلب رگبار صدا و پتك
از گردش بی تاب بازو در حریق کر
یا تور می بافد میان کلبه اش در نغمه ی غمناك گهواره، زن صیاد
صیاد بر امواج می راند
آن جا که تورش مانده در اعماق
با قایقش –گهواره ای در موج-
می ماند
یا می تپد در کارخانه، خون مردان و زنان، با کار
بر محور نیم کور پاتخت
و شكل می گیرد به کار زندگی، از تور و نیرو، آهن و پولاد
و خون و اندوه و صدا و دست
رود است
دودی بی امان در باد
روی گرده ی غول- آهن سرسخت
در هر کجا گل می دهد خون، خوشه می بندد برای روز دیگرگون:
مردی میان دشت نجوا می کند با مرد دیگر
کوله اش بردوش
باری، برای چند لحظه ی کا ری
از چهار راه بسته ی قرمز
با بسته ی اوراق توفان
می رود خاموش
در خانه هایی پشت هر دیوار
با ضرب های دل، دل تشویش
از هول آدمخوار
کز او هزاران پنجه در خونخانه اندازد طنین تقه ی تفتیش
مردی، زنی، یا نونهالی بسته با در گوش
یا در سحرگاهان که می پیچند
نیلوفر شوم رسن هایی
بر تكه های جنگل شورای تن هایی
و می گشاید نعره های قرمز خاموش را –صدخون دهان از پوست
قل می زند دل در دهان آتش سیال
گلدسته می بندد وطن از دوست
آن جا که بی پروانه می تابند بر خاك مصیبت سوگواران
-خانواران شهیداران-
زیر نگاه سرد جاسوسان و شبداران
و ابر عزا، گرداب تند تیره پوشان، با طنین هق هقی آشفته می بارد
می چرخد و بال عزا بر خاك می کوبد
دیوانه وار افتاده در واگویه، زجر و ضجه می بارد
روی مزارانی که دارد صد بهار سرخ در آغوش
حتی میان سورگاه انیکه می بازند
در پرده های تازه ی عشرت
با چوبدستان استخوان بر پهنه ی ماهوت های خون
گل سكه های باغ ما را خیل خون داوان
یا با جهانخواران شب در شام خون الود
در بزم شیطا ن های مكار کبوتروار
شیطانه های قحبه ی قهار
آن جا که در تالار
از گردش دندان غارت بر جگربند ملل، خون می جهد تا جار
من هستم آری، هر زمان، جایی
ورزاو سرخی، بسته با گاوآهن تاریخ
تا زیر و رو دارم به خیش خشم، خاك آهنه را، همدوش ورزاوان
تا گندم از آهن بروید، آهن از گندم
چون مته و چان، بروی آهن برگ و خرمن خوشه می چرخم
شانه به شانه
با فلز تاوان
زمین کوان
با آن همه گل ها که روی دست حیرت سوخت
و روی دیوار زمان افشانه های ارغوان آویخت
صبحی اگر در باغ برف آلود خواهد رست
-باغی آز آن هر دم سپید سرد می بارد-
گر دیده بر جوشان آتش گون فروبندی
تالاب های گل
گل گل شكفته در کنار راه
از تایباد تفته تا سومار
از جنگل نوسور تا زابل
که بر سپید سرد، سرخ تند، می کاود
صبحی همان در دوردستان
یا همین نزدیك
می روید از ایمان
می روید از انسان
می روید از فریاد
می روید از گندم
می روید از فولاد
می روید از پشت تلاش شانه و بازو
می روید از گلمشت
می روید از ماشه
می روید از زندان
می روید از دیوارهای سرد تودرتو
می روید از گلشانه های پنبه، از سرچشمه های دودناك مس
می روید از نوچ برنج، از ریوه های چای
می روید از آوندهای فندق و بادام
می روید از دریای سبز نخل
می روید از فیروزه و ماهی
می روید از اعماق آتش های تاریك جنوب تفته ی روشن
شریان خون خام
می روید از موج شمال سبز
از آیینه ی آوان
می روید از اوج جنوب سرخ
از دریای آلاوان
می روید از گلبندهای نیشكر، از بر گهای دود
می روید از سنگ پچبلند، از حریر پوست
می روید از دریای ابریشم
می روید از چشمان چانچو، پشته ی گالی
می روید از دال سترگ کوهی، از شاخ درشت دام
می روید از تار نگاه و پود خون
از مشرق قالی
می روید از گل
زعفران
زیتون
می روید از امروز
می روید از تالاب های خون
می روید از اخم دماوند از خم الوند
می روید از شادی
می روید از لبخند
می روید از پیشانی خونین آزادی
در راه های ارغوان آلود
می روید از توفان پیچان دهان و چشم
می روید از خیزاب های خشم
در پیچ و خم های تلاش تاز ه ی تاوان
بر خاك بی سامان، زمین کاوی
خوندانه ی حسرت می افشاند
در کلبه ی چوبین زنی غمناك می خواند
دلخسته ی دریا
با قایقش،
گهواره ای در موج،
می ماند
و دود، دود بی امان،
در باد می راند
در هاله ی گلگون
آهن از آهن می جهاند خون
و چهره و بازو می افروزد ز آتش های تند کار
چهار حرف
می دانیم چهار حرف است
حرف هایش را یك یك از بریم
آن را می نویسم
روی کاغذ می نویسم
روی هوا
و روی دیوار.
چهار حرف است
نه چون سالی با چهار فصل
غول خسته ی زیبایی
با یك فصل:
پاییز خون
پاییز لبخند
غول خسته ی زیبایی که خود دریای آتش است
و ما بچه های هفت ماهه ی زمان
بیهوده در آتش رؤیای پرومته می سوزیم
در باره اش حرف می زنیم
در باره اش می نویسیم
تومارهایی سرخ
تومارهایی نه با خون
تومارهایی با سرخاب
سنگش را به سینه می زنیم
از خورشیدش می گوییم
از خورشیدهای نیامده اش
از دست بزرگش،
و از خانه ی کوچكش
از کودکان
از کودکنش می گوییم
گل های حسرت جامه و برنج
گل های رویای بازی و باغ
گل های مزرعه
گل های کارخانه
گل های مدرسه
گل های دربدری
گل های آفتابگردان فردا
گل هایی که روی الیاف سختی
ساقه هایی که جز با گرسنگی و شلاق نمی برند
شكسته بسته و پایدار
گردآلود و فصل ناپذیر
در هوای تلخ
صف می کشند
هوایی که با طمع خون و دود
روی زبان لایه می بندد
در ریه ها می گردد
و دم کرده و مخفیانه
ترس خورده و ملتهب
چون پروانه ای تاریك
پروانه ای شرجی زده و سوخته
روی لب ها رها می شود
و مرده و خاموش
پیش قدم هایت می افتد
از هوای تلخ می گوییم
و خروس قندی رویاهای خود را لیسه می زنیم
حرف می زنیم
از شب های خستگی و بستگی اش
از سحرگاهان که بیدار می شود و می رود
از ساعت های کند روز
از آستین های چرب
و عضله های سوخته
از عرق
عرق که روی زمین و اشیاء می چكد
از نرخ
از گلوله
از خفقان
از اعتصاب
از شب
از شبنامه
از برق و
از پیاز
و تنها، گاهی
از لبخندی
که چون سایه ای نیم رنگ
روی چخماق خاموش لبانش می گذرد
و نمی خواهیم، نمی خواهیم آتش پنهانش را باور کنیم.
حرف می زنیم
از چهار حرف، حرف می زنیم
حرف هایمان پیله ای می شوند
می گوییم پروانه ی “او“ خواهیم شد
و در آتش اندوهش خواهیم سوخت
و بیشتر به کرمی کوچك شباهت می بریم.
حرف می زنیم
با خشه های حرف، حرف می زنیم
و همچنان که حرف می زنیم
“او“ را از یاد می بریم
کودك را از یاد می بریم
درخت را از یاد می بریم
نگاه و بوسه و لبخند را از یاد می بریم
و کلمه ها خشه های صدا می شوند
که دیگر آینه های اشیاء نیستند.
حرف می زنیم
حرف می زنیم
حرف می زنیم
از غول خسته ی زیبایی حرف می زنیم
که چشم از آتش هایش برگفته ایم
و تنها می دانیم
چهار حرف است
با عشق نان و عشق گل آغاز کردیم
با عشق سهم همگانی آب و درخت
سهم مدرسه
و نیمكت های چوبی
سهم دانه
و سهم خاك
سهم کارخانه
و سهم کار
سهم جنگل ها و رودها و معد نها
سهم بی پایان آزادی
آزادی
آزادی
سهم شادی
و سهم فردا
حرف می زنیم
با خشه های حرف، حرف می زنیم
در خلو تهای نامطمئن فریاد می زنیم
روی مبل ها فریاد می زنیم
کنار کولرها
با یادگار خونین کوره پزخانه ها فریاد می زنیم
می شكنیم و فریاد می زنیم
تكه تكه و بی حزب فریاد می زنیم
تجربه های تلخ را قرقره می کنیم و می ریزیم
گلویمان را با فنجانی شیر، تازه می کنیم
زخم خود
زخم خود را می بندیم
و روی خون کاروانسرای سنگی
فیله می جویم و عرق می نوشیم
-که … رفیق، چقدر غمگینیم
دندان هایمان چه کند و آرام در گوشت می نشیند
و الكل چه غمناك در گلو می لغزد
فیله می جویم
زخم می جویم
یادبودهای خونین می جویم
معده های گرسنه و دست های کار می جویم
پینه های کار می جویم
حرف می جویم
حرف می جویم
و تنها با چند گلبرگ
و تك های از یك جویبار
و پاره ای از آینده ای ناشناخته
- آن که با “او“ می رود می شناسد-
که طبیعت ستیزندگان شب:
- دامنه های متوازن خرد و عشق
آمیزگان آتشزنه و گلبرگ-
وام گرفته ایم
قدمی به سوی نان و فردا برمی داریم
و در این فاصله های برزخی
دیوانه وار شب را قسمت می کنیم
شب را قسمت می کنیم
حرف می زنیم
و تنها ان که با “او“ می رود
می شناسد
سلام ای سازمان فردا
سلام ای سازمان عشق
سلام ای گسترش میهنی
سلام ای سازمان کرخانه
ای سازمان کشت
سلام ای سازمان “او“
که از صدای شكسته ی مردم
از قلب عاشقان سرخ عدالت
از گلبن های آتش ارانی
از نعره های خونین تابستان
از دهان گل طغیانی شاخه ی ارتش
از دهان خون و دفاعش
از میان حماسه ی اوراق آتش
از میان شعله های خیابانی شهادت
و جزیر ه های خون پرکنده
سر خواهی کشید
سلام ای غول آینده
سلام
حرف می زنیم
از مردم حرف می زنیم
و غول خسته ی زیبا
در آتش زمان
می رود و می آید
می آید و می رود
با توفانی که در مشت هایش انباشته است
تصحیح و بازنوشت از هواداران سارمان فدائیان(اقلیت)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر