‏نمایش پست‌ها با برچسب سعید سلطانپور-قسمت ششم. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب سعید سلطانپور-قسمت ششم. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۱ تیر ۱۱, یکشنبه

سعید سلطانپور(کتاب ایستگاه)


آدم ها:
_بليط فروش
_ کفاش
_ جوان
_ پيرمرد
_ پليس
_اکبرآقا
ایستگاه اتوبوس در یكی از جاده های کنارشهر. یك سایبان آهنی روی یك ستون گرد
بزرگ برپاست. دوچرخه ای به ستون تكيه دارد.
باجه سمت چپ قرار دارد, با شيشه های شكسته که آن را با مقوا پوشانده اند. رو برو, در انتهای سایبان باغچه ایست مستطيلی و نامرتب با گل های آفتابگردان که نمای حقيرانه ای دارد.
کنار باجه جعبه ای است که بليط فروش روی آن می نشيند و جلو آن جعبه ای دیگر که قوطی مقوایی بليط ها و پول روی آن قراردارد. یك جاروی آهنه, یك آفتابه پلاستيكی چرك و یك کتری گوشه و کنار دیده می شود.
پشت سایبان دکه ای است به اندازه ی باجه که از تخته و حلب ساخته شده و دیوارهای داخلی آن پر از کفش کهنه, بند کفش وعكس رنگی هنرپيشه ها و قهرمان های ورزشی است.
جلو دکه یك چارپایه ی کوتاه تخته ای قرار دارد و جلو چارپایه سندانی به زمين کوفته شده که گزن, چكش, ميخ ها, قوطی های واکس وچكمه ها دور آن پرکنده اند. کفاش چند تكه مقوا پهن کرده و روی آن ها در سایه ی آفتابگردان ها خوابيده است. جوانی است بيست و چند ساله, تكيده و چرك.
بليط فروش روی جعبه نشسته, پيرمردیاست با مو و ریش سفيد, ابروها و سبيل
های سياه. لاغر وسوخته. دست هایش مثل ساقه های آفتاب زده ی ریواس بين زانوهایش رها شده اند.